تقریباً یک سال پیش بود که مطلبی نوشتم با عنوان
«گفتگوی بیانتهای حال و گذشته»
و در آن ریشههای علایق خودم به تاریخ را واکاوی کرده بودم. علاقه پایداری که سبب شد رشته برق را بیش از کارشناسی ادامه ندهم و برای ادامه تحصیل تاریخ را انتخاب کنم. در آن نوشته از کتابی صحبت کرده بودم با عنوان «داستانهای شاهنامه برای کودکان» که یکی از کتابهای محبوب دوره خردسالیم بود. هرچه میاندیشم ضمیر ناخودآگاه من با آن کتاب نه تنها به شاهنامه و استاد توس بلکه اساساً به تاریخ وابسته و دلبسته شد. اگرچه شاهکار مهدی آذریزدی یعنی مجموعه «قصههای خوب برای بچههای خوب» و شاید هم تاحدودی مطالب و داستانهای تاریخی و گاه و بیگاه «کیهان بچهها» در تثبیت و تشدید این میل بیتاثیر نبوده است، اما همیشه برای من آن کتاب و داستانهای شاهنامه چیز دیگری بود.
برای خودم عجیب است که چقدر ساده آن کتاب را گم کردم. در سالهای دور از خانه که من در یزد مشغول تحصیل در دوره کارشناسی بودم، در جریان اسبابکشی و ساخت و ساز منزل پدری همه کتابهایم مفقود شد. کسی چه میداند، شاید نصیب مامور بازیافت!
با همان حال و هوای بچگی آن روزها سعی داشتم تجربه خودم را به سایرین به خصوص بچههای کوچکتر از خودم منتقل کنم. پسرخاله با استعدادی دارم که با من هفت، هشت سال فاصله سنی دارد. یادم هست که او هم با شور و اشتیاق کودکی این کتاب را دوست داشت. حتی بعدها که با هم درباره آن روزها حرف میزدیم متوجه شدم او خیلی بهتر از من صحنهها و نقاشیهای همان کتاب را به خاطر میآورد. چون میدانم که این آقا مهندس جوان ما، علیرغم اینکه نرمافزار خوانده است، علاقهای ندارد با اسم و رسم در فضای مجازی فعالیت کند بهتر است نامش را نیاورم مگر اینکه خودش بیاید اینجا و نظری بگذارد.
ما اصفهانیها که به بعضی نسبتهای ناروا، خصوصاً خصیصه خساست شهره شدهایم، اتفاقاً یک رسم خوبی داریم که وقتی یک خانهای را میفروشیم یک سری لوازم خودمان را در همان خانه برای صاحبخانه بعدی باقی میگذاریم. بعضی یک آینه و قرآن، بعضی یک فرش، دیگری یک دستگاه الکترونیکی، برخی هم شاید وسایلی کم اهمیتتر. سالها پیش، پدرم منزلی را در خیابان فردوسی از یکی از همشهریان کلیمی خریداری کرد. بماند که مادرم از همان اولش پایش را توی یک کفش کرد و گفت: «آقا مهدی! من پاما تو خونه جودا نیمیذارم!»، ولی همان یهودی بنده خدا یک آینه، یک قرآن، یک دستگاه تلفن و مقداری قند تزیینی پای سفره عقد، شاید به این نیت که خانهاش برای یک خانواده مسلمان خوش یمن و با برکت باشد به یادگار گذاشته بود. آخرش به اصرار مادر، پدر خانه را فروخت. روزگار چرخ زد و همان خانه را سه طبقه ساختند و حالا شده محل دفتر اصفهان شرکتی که خود من در آن استخدام هستم!
این همه مقدمه چیدم که برسم به این مطلب. به تازگی در جریان تهیه یک منزل نو توسط خانواده خالهام گویا صاحبخانه قبلی، طبق همین سنت نانوشته یک سری لوازمی را در خانه برای مالک بعدی به یادگار میگذارد. تعدادی کتاب و میز تحریر و از این جور وسایل. اما اتفاق خوبی که برای من رخ داد آنکه در میان کتب بازمانده، همین کتاب قصه ما نیز وجود داشته است. پسرخالهام حامل این خبر خوش برای من بود و خوب قاعدتاً کسی را بهتر از من پیدا نکرده که قدر این کتاب ۱۲۵ تومانی چاپ سال ۱۳۶۸ را بداند.
«گفتگوی بیانتهای حال و گذشته»
← برای نگارش از فارسی معیار استفاده کنید، به کارگیری زبان محاورهای در نوشتار علاوه بر کاستن ارزش ادبی و تاثیر کلام شما، موجب آشفتگی نثر فارسی میگردد.
← نشانی ایمیل شما در سایت منتشر نمیشود و تنها راه ارتباطی نویسنده با شماست.
نظر شما
من هم برای شما آرزوی موفقیت دارم. راستش را بخواهید از نظر من آنچه بیشتر از تعداد نظرات یک وبلاگ اهمیت دارد افرادی هستند که مطالب آن وبلاگ را میخوانند و من از این نظر شادمانم، چون مینویسم برای کسانی که برایم اهمیت دارند و میخوانند کسانی برایشان اهمیت دارم.
اگر اهل نوشتن باشی، همین بهانه کافیست.
تبریک میگم بابت قلم زیبا و ذوق ادبی بی نظیرتون. امیدوارم همیشه موفق و شاد باشید.
ما چه گوییم از زیبایی افسونگر مازندران آنجا که حضرت استاد توس از زبان رامشگر مازندران در بارگاه کاووس، خوش به تصویر کشیده است این پاره بهشت ربع مسکون را:
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست
به کوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
همیشه بیاساید از خفت و خوی
همه ساله هرجای رنگست و بوی
گلابست گویی به جویش روان
همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینی زمین
همه ساله خندان لب جویبار
به هر جای باز شکاری به کار
سراسر همه کشور آراسته
ز دیبا و دینار وز خواسته
بتان پرستنده با تاج زر
همه نامداران به زرین کمر
چو کاووس بشنید از او این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن
دل رزمجویش ببست اندران
که لشکر کشد سوی مازندران...
بیصبرانه منتظر نشست تاریخ محلی مازندران هستیم.
قدر زر، زرگر شناسد
قدرگوهر گوهری
روزگاران همواره به کامتان باد
موفق و پیروز باشید.
از لطف شما سپاسگزارم.
سپاس بیکران
امروز اتفاقی (بواسطه نرم افزار بوریحان شما) به اینجا رسیدم. من هم مثل شما کارشناسی ام را مهندسی خواندم (البته سخت افزار کامپیوتر) ولی علاقه قلبی ام تاریخ و میراث فرهنگی است. شاید به همین خاطر است که اطرافیانم بغیر از کامپیوتر من را با تاریخ هم می شناسند.
ادامه تحصیل ندادم اما اگر ارشد بخوانم بی شک تاریخ خواهد بود.
بخش مهمی از خاطرات خوش کودکی من هم کتابهایی از جنس کتابی ست که تصویرش را گذاشتید. اصولاً این سبک تصویرگری را فکر کنم همه دهه شصتی ها دوست دارند و مزه اش زیر دندانشان است.
برقرار باشید
خیلی ممنون از نظر دلگرمکننده شما. پیشنهاد میکنم در صورتی که علاقمند هستید، در این رشته ادامه تحصیل دهید. همانطور که میدانید از فشار فرساینده علوم مهندسی در علوم انسانی خبری نیست و ادامه تحصیل در این حوزه بیشتر تفریح است. تاریخ به عنوان تجربه شخصی برای من واقعاً جذاب بود و از این تغییر مسیر ناخشنود نیستم.
درباره تصویرگریهای دهه شصت نیز حق با شماست. این تصاویر، به خصوص در دورانی که تکنیکهای رایانهای تصویرسازی موجود نبود، بخش عمدهای از شخصیت و نگرش ما را شکل داد.
به امید دیدار گل روی شما.
سراغ ما بقی کتاب هایت را از پسر خاله باید بگیری
خوبین
وضعیت منم تا حدودی مثل شماست
منم عاشق این رشته ام منتها تا الان که کارشناسی ارشد حسابداری دارم ، مدرس ، مؤلف و کارمند حسابداری هستم ، فرصت چندانی واسه مطالعه در این حوزه نداشته ام
اما الان تصمیم گرفتم که دیگه از این مرحله به بعد سری هم از معشوق خود ، تاریخ بزنم . تصمیم گرفتم و خوشبختانه الان کارشناسی ارشد فراگیر پیام نور تاریخ ایران اسلامی قبول شده ام .
اگه خدا بخواهد اول مهر دوباره دانشجو میشم ولی اینبار در رشته محبوب و زیبای تاریخ
من خیلی اتفاقی با سایت زیبای شما برخوردم .
در فضای مجازی به دنبال وبلاگ یا سایتی در زمینه کارشناسی ارشد تاریخ و یا انجمن علمی دانشجویی تاریخ بودم . اما متاسفانه جستجوی من حاصلی در بر نداشت . داشتم کاملا ناامید میشدم تا اینکه سایت شما را دیدم و از این بابت خیلی خوشحالم
اجازه میخوام تا از این به بعد به جمع خوانندگان مطالبتان باشم