تاریخنامه طبری، ترجمهایست از تاریخ طبری که ابوعلی بلعمی وزیر صاحبنام سامانیان در قرن چهارم هجری آن را از عربی به فارسی برگردانید و به سبب اضافاتی که بر متن اصلی کتاب افزود، خود در حکم تالیفی جدید و به نام وی، «تاریخ بلعمی» شناخته شده است. فارغ از اهمیت ادبی کتاب که بارها توسط ادبا و فضلای متاخر مورد تاکید قرار
گرفته،۱
بلعمی را باید از طلایهداران تاریخنگاری به زبان فارسی محسوب داشت. در واقع تاریخ بلعمی از قدیمترین نمونههای بازمانده تاریخنگاری به زبان فارسی دری در ایران پس از اسلام شمرده میشود که سنگ بنای تاریخنگاری سنتی ایران در طول بیش از یک هزاره را تشکیل داده است.
در نوشتار پیشین بخشی از دیباچه شاهنامه ابومنصوری را گزینش کرده بودم. همانسان که گفته شد متاسفانه متن اصلی این شاهنامه اینک از بین رفته است. با این حال به نظرم بخش تاریخ پیش از اسلام کتاب بلعمی میتواند ما را با فضای خداینامهها و شاهنامههای منثور از میان رفته آشنا سازد، به ویژه آنکه وزیر شهیر دربار سامانی در ذکر وقایع این مقطع از تاریخ، به ترجمه صرف تاریخ طبری نپرداخته و از خود روحیه پژوهشی نیز نشان داده است. بلعمی با استفاده از منابع متعدد پهلوی، عربی و فارسی که طبیعتاً در آن زمان در اختیار پژوهندگان خداینامه بود، روایات طبری را تکمیل و بعضاً تصحیح نموده است.۲ در حقیقت بخش اساطیری و پیش از اسلام این کتاب، خود در حکم شاهنامه منثوری است که با توجه به نثر روان و سبک ساده عصر سامانی، میتواند برای دانشآموزانی که تخصص مطالعه شاهنامه استاد توس و حوصله مواجهه با دقائق و ظرایف ادبیات منظوم را ندارند، آغازگر خوبی باشد.
در این قسمت مجموعه «از مذّهب دفتر تاریخ»، متنی مربوط به دوران پادشاهی خسرو انوشیروان را گزینش کردهام که به روایت حمایت نظامی شاهنشاهی ساسانی از بازماندگان ملوک حِمْیَری یمن اختصاص دارد و خالی از جنبههای اسطورهای و جاذبههای داستانی نیست. من نخستین بار این داستان را دوازده سال پیش خواندم. آن زمان با خودم فکر میکردم، اگر بریتانیاییها میتوانند از روایات شفاهی درباره سرکرده راهزنان جنگلهای شروود، قهرمانی دستنیافتنی به نام رابین هود برای فرزندانشان بسازند، چرا ما از داستانهای تاریخ مکتوبمان، درباره رشادت مجرمین محکوم به مرگ ایرانی در نبرد خلیج عدن، پویانماییهای هیجانانگیز برای کودکان اقتباس نکنیم؟
خبر شدن سیف بن ذى یزن به در انوشروان
در زمان پادشاهی انوشیروان دولت حبشه از راه دریا به سرزمین یمن حمله کرد و حکومت محلی حمیریان را برانداخت. در این لشکرکشی فرماندهی سپاه حبشی بر عهده امیری به نام اریاط بود که پس از پیروزی بر حمیریان چند صباحی در یمن به حکومت نشست اما بعد از مدتی با ابرهه دیگر فرمانده حبشی دچار اختلاف شد و توسط او به قتل
رسید.۳
،
۴
این ابرهه همان شخصیت شناخته شده تاریخ اسلام است که در عامالفیل به قصد نابودی کعبه به سمت شهر مکه حمله برد و عاقبت از میان رفت. پس از ابرهه، دو تن از پسرانش به نامهای یکسوم و مسروق یکی پس از دیگری در یمن فرمانروایی کردند که به گفته دینوری، یکسوم از ابرهه و مسروق از یکسوم نکوهیدهتر و ستمکارتر
بودند.۵
چنین به نظر میرسد که حکومت بیگانه حبشیان رفتاری تحقیرآمیز و توام با تعدّی با مردم بومی یمن داشته
است.۶
،
۷
در این احوال، بزرگان حمیری به پشتیبانی یمانیان ناراضی درصدد بیرون راندن حبشیان و بازپسگیری حکومت خود بودند. شرح داستان به قلم ابوعلی بلعمی خواندنیست...
«... و چون یکسوم بن ابرهه به پادشاهى بنشست، مر حبشه را همچنان بر گماشت بر یمن چنانکه ابرهه به زنان و فرزندان و خواستهها. و به روزگار ابرهه به یمن اندر مردى بود از فرزندان ملوک حمیر از تبعان پیشین، و نعمت از وى برفته بود و صبر همى کرد و خاموش همى بود، نام وى العیاض و کنیت او ابومره و لقب ذو یزن، و از بهر آنکه از فرزندان ملوک پیشین بود او را حرمت داشتندى. و او را زنى بود نام او ریحانه از فرزندان علقمه آنکه او را آکل المرار خواندندى و ملک یمن به سالها او را بود، و اندر همه یمن زنى نبود از او نیکوتر، و سخت با راى و تدبیر بود چنانکه ملکان و ملکزادگان باشند، و او را پسرى آمده بود از ذى یزن و دو ساله شده بود، نام وى معدى کرب و لقب وى سیف.
و ابرهه را خبر آن زن آمده بود. ذو یزن را بخواند و گفت: اگر این زن را دست باز دارى و اگر نه بکشمت. ذو یزن از بیم جان آن زن را دست باز داشت و ابرهه به زنى کرد و به خانه برد با آن پسرک خرد و هر دو را همى داشت با کسها و عیالان خویش، چنانکه دارند. و سیف را چون فرزند خویش داشتى. سیف بزرگ شد. پنداشت که پدر وى ابرهه است. و ذو یزن چون زن از وى بشد، از شرم و ننگ به زمین یمن نتوانست بودن. از آنجا برفت و هر چه داشت برگرفت و به زمین روم شد به در قیصر، و او را آگاه کرد که مردمان یمن به چه سختى اندراند از حبشه، و نسب خویش بگفت که من از حمیرم از فرزندان فلان تبع که ملک یمن بود چندین سال. و از قیصر سپاه خواست تا به آن یمن بگیرد و قیصر را ساو و باژ بدهد و ملک روم و ملک یمن هر دو قیصر را باشد.
پس قیصر جواب داد که این ابرهه بر دین ما است و ما بر همدینان خویش سپاه نفرستیم. اگر بر تو ستمى است تا ترا نامه دهم تا به آزرم من آن ستم از تو بردارد. ذو یزن گفت که آنچه بر من است به نامه تو از من بنشنود. وى بازگشت و روى به نوشروان نهاد ملک عجم. چون به حیره رسید، نعمان المنذر آنجا ملک عرب بود. ذو یزن به نزدیک وى اندر شد و نسب خویش بگفت. و نعمان جدان او را بشناخت، و ایشان هم از حمیر بودند، از فرزندان ربیعه بن نصر اللخمى. و گروهى گفتند که این ملک عمرو بن هند بود و هم از دست نوشروان بود، و هم از حمیر بود. این ملک مر ذو یزن را بر کرد و ز اول کار و حال وى بپرسید. وى قصه خویش بگفت که به سر من چه رسیده است و به در قیصر شدم و از وى نومید بازگشتم، و اکنون به در نوشروان خواهم شدن و از وى یارى خواهم. ملک عرب بگفت: من به سالى یکبار به در نوشروان شوم و ماهى آنجا بباشم به خدمت پس بازآیم، تو با من ایدر بباش تا وقت رفتن من بود، آنگاه من ترا با خویشتن ببرم. ذو یزن به در ملک عرب بایستاد.
چون وقت رفتن ملک آمد ذو یزن نیز با وى برفت و به در نوشروان شد. پس ملک عرب پیش شد و رسم خدمت بگزارد و چند روز حدیث وى نکرد تا وى گستاخى کرد، چنانکه رسم بود، به طعام و شراب و به صید و چوگان. پس آنگاه مر ذو یزن را گفت: من فردا حدیث تو با نوشروان بکنم و صفت تو و محل تو و مقدار تو و نسب تو بگویم و ترا بار خواهم تا پیش خویش برد، و سخن تو نتوانم گفتن که بر تو چه رسیده است و به چه رسیده است و به چه کار آمدى، و لیکن اگر با تو نیکویى کند و سخن گوید تو او را از حدیث خویش آگاه کن و حاجت بخواه. پس ملک عرب دیگر روز به در نوشروان شد، و نوشروان ملک عرب را بر تخت خویش بنشاندى. پس چون حدیث کرد، ملک عرب قصه ذو یزن او را بگفت و مقدار و محل او یاد کرد و گفت: اینک با من به در آمده است.
نوشروان بفرمود تا او را بار دادند. و نوشروان بر تخت زرین نشستى و چهار پایه تخت از یاقوت بود و فرش دیبا، و تاج را از زمرد و یاقوت و مروارید در نشانده، و از گرانى چنان بود که بر سر نتوانستى داشتن، به سلسله زرین از آسمان خانه آویخته بودى باریک چنانکه کس ندیدى از فرود تخت تا نزدیک او فراز نشدى، چنانکه کسى از دور بنگریستى پنداشتى که تاج بدان گرانى بر سر وى نهاده است. و چون نوشروان برخاستى، تاج همانجا آویخته بودى. و این رسم انوشروان آورد، و فرزندان او را و پدرانش را این رسم نبود. پس ذى یزن اندر آمد و آن تاج بدید و آن سیاست و تخت و هیبت، متحیر شد و عقل از وى زایل گشت و به سر اندر آمد و بیفتاد. ملک عرب گفت: بردارید او را که از هیبت ملک متحیر شد و عقل از وى برفت و به سر اندر آمد. او را برداشتند. چون نزدیک نوشروان آوردند، ملک عرب پیش نوشروان نشسته بود و بجز ایشان کسى دیگر نبود.
ملک عرب مر ذو یزن را برتر از خویشتن بنشاند. نوشروان بدانست که وى مردى بزرگ است. بپرسید که حال چیست و به چه حاجت آمدى؟ ذو یزن به زانو آمد و حال بگفت. گفتا: ما مردمانى بودیم که ملک یمن اندر پادشاهى ما بود، پس از دست برادرانم آن ملک بشد و حبشه بیامدند و آن پادشاهى از ما ببردند و خواستههاى ما بستدند و ما را ذلیل کردند و بر رعیت بسیار ستم کردند، و ما بر آن خوارى از پنجاه سال باز همى صبر کنیم تا کار بدانجاى رسید که صبر نماند، و چیزها رسید بر ما که اندر مجلس ملک شرم دارم گفتن، و اگر ملک بداندى که بر ما چه رسیده است، از فضل وى چنان واجب آیدى که ما را فریاد رسدى و از دست این بیدادگران برهاندى، هر چند ما از وى اندر نخواستیم. امروز من به امید بدین درگاه آمدهام به زنهار ملک و از وى همى فریاد خواهم، اگر ملک بیند امید مرا وفا کند به سپاهى که با من بفرستد تا من دشمن را قهر کنم و آن رعیت را از ایشان برهانم و ملک عرب با آن عجم پیوسته شود و مملکت تا حد مغرب برسد، و مرا و همه آل حمیر را بندگان خویش کند و نصرت خویش بر ما صدقه کند.
پس روزى کسرى مردمان را بار داده بود، او را گفت: یا پیر! مردمان به عطاى ملوکان چنان نکنند که تو با آن درمها کردى که چون به خانه رسیدى با تو چیزى نمانده بود. گفت: یا ملک! آن شکر خداى را کردم که روى ملک مرا بنمود و زبان من با تو به سخن آورد، و از آنجا که من آمدهام خاک آن همه زر و سیم است و اندر آن زمین کم کوهى است که اندر وى کان زر یا کان سیم نیست، و چون من از در ملک باز گردم و یارى و نصرت وى با من نبود، اگر عطاى وى با من نبود حسرت و درد دل کمتر بود. نوشروان را دل بر او بسوخت، او را گفت باز مگرد و شکیبایى کن تا اندر حاجت تو بنگرم و ترا چنان باز گردانم که مراد تو بود. و او را عطاها داد و بر کرد بسیار. و ذى یزن ده سال بر در نوشروان بماند و هم آنجا بمرد.
و سیف بن ذى یزن به کنار ابرهه اندر با پسرانش بزرگ شد، و او را با فرزندان خویش یکى داشتى. و سیف چنان دانست که وى پسر ابرهه است. چون ابرهه هلاک شد و یکسوم به ملک بنشست، او را با مسروق به مرتبه یکى داشتى، و یکسوم چهار سال اندر ملک بماند پس بمرد، و مسروق بنشست، سیف را خوار گرفت. پس یک روز جنگ خاستشان و با یک دیگر مناظره کردند. مسروق سیف را گفت: لعنت بر تو باد و بر آنکه تو از پشت وى آمدى. سیف خشم آلود به خانه مادر اندر شد و گفت: پدر من کیست؟ گفت: ابرهه پدر یکسوم و مسروق، و مرا بجز وى شوى نبوده است. گفتا دروغ گویى که مسروق مرا لعنت کرد و پدرم را، و کس پدر خویش را لعنت نکند، و اگر چیزى ندانستى از نسبت من چنین نگفتى. شمشیر بکشید و گفت: راست بگوى که پدر من که بوده است یا هم اکنون خویشتن را بدین شمشیر فرو برم چنانکه از پشت بیرون آید. مادرش بگریست و شمشیر از دست وى بستد و او را قصه پدرش همه بگفت و رفتن پدرش به در قیصر و نوشروان.
سیف چون این بشنید مادر را بدرود کرد و شمشیر و اسپى برگرفت و از یمن برفت، و خواست که به در کسرى شود. مرگ پدرش یاد کرد بر در او، پس برفت و سوى قیصر شد و نسبت خویش یاد کرد و حدیث جور و ستم که بر اهل یمن است از حبشه بگفت و از وى نصرت خواست. قیصر او را گفت: ایشان همدین مناند و ما بر همدین خویش سپاه نفرستیم، اگر خواهى تا ترا نامه دهم تا اگر بر تو ستمى هست برگیرد، و پدرت آمده بود او را نیز همچنین جواب دادم. سیف گفت: اگر دانستمى که پدرم ناامید از در تو بازگشته است خود به در تو نیامدمى. و از آنجا روى به در کسرى نهاد، گفت: اگر از وى نصرت یابم و اگر نه بر سر گور پدر بنشینم تا هم آنجا بمیرم. چون سیف به در نوشروان آمد یک سال بر درگاه وى بماند و بار نیافت. هر روزى به در کسرى آمدى تا با حاجبان و دربانان آشنا شد و همه کس بدانستندى که وى پسر ذى یزن یمانى است. و هیچکس خبر وى پیش نوشروان نیارست گفتن.
چون سر سال بود کسرى بر نشست. چون به در سراى بیرون آمد سیف بر پاى خاست و گفت: السلام علیک ایها الملک العادل! سلام بر ملک بزرگوار از ملکزاده ذلیل و بیچاره، به امید بر در تو از یک سال باز مانده. کسرى بدو اندر نگریست و اسب براند و کس نیارست حدیث وى گفتن. پس چون باز آمد، سیف برخاست و همچنان بگفت و گفت: عدل تو به همه جهان گسترده است و مرا به سوى تو حق میراث است. به فضل خویش دادم بده. کسرى به سراى اندر شد و از اسب فرود آمد و او را اندر خواند و گفت: اى جوانمرد! ترا چه حق میراث است بر من؟ گفت: من پسر آن پیرم، یمانى، که به درگاه تو آمد و از تو نصرت خواست بر دشمنان و تو او را وعده کردى و به امید تو ده سال بر این در بود و پس ناامید بمرد، و به امید که او را کردى مرا میراث است، هم به فضل خویش آن وعده خویش با من وفا کن.
نوشروان را دل بر وى بسوخت، گفت: اى پسر! راست گفتى، بنگرم به کار تو، صبر کن. بفرمود که او را ده هزار درم دهید، بدادند، همچنانکه پدرش کرده بود آن درم به راه اندر همى ریخت تا به خانه رسید با وى هیچ چیز نمانده بود. پس کسرى او را گفت: چرا درمها را به راه اندر بریختى؟ گفت: یا ملک! از آن شهر و زمین که من آمدم خاکش همه درم است، این درم بدان ریختم تا چون ملک مرا نصرت کند و من به ملک باز آیم، چنان کنم که خاک این همه شهر سیمین کنم. کسرى گفت: گواهى دهم که تو پسر آن پیرى، که پدرت همچنین کرد، و چون با وى عتاب کردم او نیز همچنین جواب داد. صبر کن تا حاجت تو روا کنم. دیگر روز کسرى سرهنگان را و مهتران را و موبدان را گرد کرد و ایشان را گفت: مرا چاره نیست از آنکه این جوان را نصرت کنم، نتوانم سپاه خویش را خطر کردن به سوى دریا، چه تدبیر کنید بگویید، و کیست از این سپاه که خویشتن مرا بخشد و برود؟ همه سپاه خاموش همى بودند.
پس موبدان موبد گفت: این را سوى من تدبیرى است، اگر ملک فرماید تا بگویم. گفت: بگوى. گفت: به زندان ملک اندر بسیار کس هست که کشتن بر ایشان واجب است. ایشان را بفرست، اگر کشته شوند خود برهى، و اگر ظفر یابند خود پادشاهى ترا باشد. ایشان را عفو کن. نوشروان را این تدبیر خوش آمد، گفت: نیکو گفتى. و به جریده زندان اندر نگاه کردند، هشتصد تن یافتند که برایشان کشتن واجب بود. ایشان را بیرون کرد و بسوى دریا بفرستاد تا راهشان آسان بود، و هشت کشتى بکرد و به هر کشتىاى اندر صد مرد بنشاند، و مردى بود از جمله سپاهیان نوشروان، و او را وهرز خواندندى، پیرى هشتاد ساله، و به همه عجم اندر از وى تیراندازتر نبود، و نوشروان او را به هزار سوار داشتى به جوانى و به هر کجا بفرستادى گفتى: هزار سوار را بفرستادم. و آن وقت ضعیف شده بود و از کار مانده، و ابروانش بر چشمخانه افتاده بود. او را بخواند و بر آن لشکر سالار کرد. و این هشتصد مرد همه تیراندازان بودند. ایشان را همه سلاح داد و هر چه ببایست از ستور و جامه و دینار بداد، و سیف را با ایشان بفرستاد و برفتند.
چون به میان دریا رسیدند، دو کشتى بشکست و دویست مرد غرقه شدند تا به عدن، و عدن بر لب دریا است، آنجا برآمدند. و مسروق را خبر بردند. جاسوسان بفرستاد. چون اندکى سپاهشان بدانست عجب آمدش و خوار داشتشان. از بهر آن گفتهاند دشمن خرد را خوار نباید داشتن. پس مسروق کس فرستاد بنزدیک وهرز که من دانم که غلط کردهاى و این کودک ترا و ملک را بفریفت، و تو مردى پیرى، اگر مقدار من و از آن سپاه من ندانستى اکنون بدان، و تو با این مایه سپاه ایدر میاى، و من ننگ دارم که با این مایه مردم جنگ کنم، اگر خواهى که بازگردى تا ترا زاد و نفقه فرستم و بازگردانم به نیکویى، و اگر خواهى که با من باشى من ترا نیکوتر دارم از آنکه ملک عجم.
وهرز او را جواب داد که مرا یک ماه زمان ده تا تدبیر این بکنم، و بدین آن خواست تا سپاه او بیاسایند و ساخت تمام کنند، و راى او به حرب بود. مسروق گفت: نیکو گفتى و سخن پیرانه است این. او را یک ماه زمان داد و علفه و نزل فرستادش. وهرز علف نپذیرفت و گفت: اگر ترا راى حرب آید چون طعام تو خورده باشم جنگ نکنم، اگر باز گردم یا صلح کنم آنگاه علف تو بپذیرم. پس وهرز سیف را گفت: مرا چه نیرو توانى کردن؟ گفت: هر چه از فرزندان حمیراند و ملکزادگاناند همه یار مناند، مردان مرد و سواران نیک و اسپانى تازى، همه را گرد کنم و دامن با دامن تو بندم. اگر ظفر یابى با تو باشم و اگر کشته شوى با تو باشم. وهرز گفت: انصاف دادى. پس سیف هر که از حمیریان بودند همه را کس فرستاد تا سوى وى آمدند، مقدار پنج هزار مرد. چون سر ماه تمام شد، مسروق بدو کس فرستاد که چه تدبیر کردى؟ وهرز گفت: تدبیر حرب کردن. مسروق را پسرى بود، گفت: اى پسر! من ننگ دارم پیش این مایه سپاه شدن. ده هزار مرد ببر و با ایشان حرب کن. چون ظفر یابى هر که از یمانیاناند همه را بکش و عجمیان را اسیر کن. وهرز را نیز پسرى بود، او را بفرستاد با تیراندازان عجم. و به یمن اندر کس پیش از آن تیر انداختن ندیده بودند.
چون هر دو لشکر برابر آمدند، لشکر عجم تیر باران کردند و سپاه حبشه بازگشتند از بیم آن تیر، و بسیار کس کشته شد، و تیری بر پسر مسروق آمد و کشته شد، و از سپاه وهرز کس کشته نشد زیرا که حبشه به حربه و شمشیر جنگ کنند. و پسر وهرز سپاه به میان هزیمتیان اندر برد، ایشان همه بر وى گرد آمدند و او را بکشتند. پس مسروق را درد پسر بگرفت و وهرز را نیز درد پسر بگرفت. وهرز آتش به کشتیها اندر زد و هر جامه که داشتند نیز همه بسوختند و هر طعام که بیرون از یک روزه بود بسوخت، و آن ششصد مرد عجم را گرد کرد و گفت: این کشتیها از بهر آن بسوختم تا اگر دشمن ظفر یابد بر ما از ما چیزى به وى نرسد، و طعام از بهر آن سوختم تا بدانید که ما را طعام بیش از یک روزه نیست. اگر حرب کنید زندگانى افزون شود و نعمت یابید، و اگر حرب نکنید من خویشتن به دست دشمن نیفکنم و لیکن سر خویش به دست خویش برگیرم. پس شما بنگرید که از پس من شما را چگونه بود. و ایشان با وى بیعت کردند و سوگند خوردند که تا جان به تن ما اندر است حرب کنیم.
پس دیگر روز مسروق با سپاه پیش آمد با صد هزار مرد حبشى. وهرز یاران را بفرمود تا آن طعام که داشتند بخوردند و صف برکشیدند و کمانها به زه کردند، و کمان وهرز هیچکس به زه نتوانستى کردن. پس خود کمان را به زه کرد و عصابه بخواست و ابروى خویش بربست، و چشمش ضعیف شده بود، ایشان را گفت: مسروق را به من نمایید. گفتند: بر پیل نشسته است و تاج دارد و بر پیشانى تاج یاقوتى سرخ است همى تابد چون آفتاب. وهرز آن یاقوت از دور بدید، گفتا: صبر کنید که پیل مرکبى بزرگ است، زمانى بود فرود آید. گفتند: از پیل فرود آمد و بر اسب نشست و تاج بر سر دارد زرین. گفت: اسپ نیز هم مرکب عز است. پس گفتند: بر استرى نشست. گفتا: استر پسر خر است و خر مرکب زن است، اکنون کمان مرا دهید. کمان بستد و تیر بر نهاد و گفت: قبضه کمان من با دست برابر آن یاقوت بدارید، و چون من تیر بیندازم اگر سپاه از جاى نجنبند بدانید که تیر خطا شد. تیرى دیگر زود مرا دهید، و اگر ایشان از جاى بجنبند و گرد وى اندر آیند، بدانید که تیر یافتش و مشغول گشتند بدوى. شما همه تیر باران کنید و بیکبارگى حمله کنید. پس دست و هرز با آن یاقوت راست بداشتند. او کمان بکشید و تیر بینداخت. آن تیر راست بر آن یاقوت آمد و به دو نیم کرد و به تاج اندر شد و از سر مسروق بیرون گذشت. پس مسروق از آن استر بر زمین افتاد و سپاه از جاى بجنبید و گرد وى اندر آمدند، و سپاه عجم تیر باران کردند و خلقى را بکشتند و سپاه حبشه هزیمت شدند. و سیف وهرز را گفت: بدین سپاه حبش اندر خویشان مناند و ملکزادگان بسیارند و از بیچارگى با وى بیامدند. بفرماى تا ایشان را نکشند، حبش را کشند. وهرز بفرمود که جز سیاهان و حبشیان را مکشید. آن روز کشتن کردند تا از سپاه حبش بس کس نماند و چون جوى خون برفت. دیگر روز وهرز لشکر برگرفت و به صنعا اندر آمد، بدان شهر که مسروق آنجا بودى، و آنجا بنشست و ملک بگرفت، و سیف پیش وى بایستاد. وهرز هر که را بیافت از حبش همه را بکشت، و نامه کرد به نوشروان به فتح. نوشروان جواب داد که ملک یمن به سیف سپار و خود بازآى. وهرز سیف را به ملک بنشاند بر تخت و تاج بر سر وى نهاد. و سیف وهرز را چندان خواسته داد که خیره بماند و نوشروان را نیز، و بر دست وهرز بفرستاد.
پس وهرز بازگشت و سیف به صنعا به ملک بنشست، و او را کوشکى بود غمدان خواندندى، و آن ملوک حمیریان و تبعان بنا کرده بودند و پدران سیف آنجا نشستندى. و بر سر آن منظرهاى بود و اندر همه جهان آن بنا را همتا نبود. سیف بر آن منظره بنشست به غمدان و ملک بر وى راست شد و هر که را بیافت از حبشه همى کشت، و سپاه عرب و حمیر و یمن همه بر وى گرد آمدند. و گروهى که از حبشه زنده مانده بودند و جوانانى که پدرشان کشته بودند، این حمیریان ایشان را به بندگى گرفتند، و چون بر نشستندى پیش وى اندر برفتندى با حربتها، چنانکه رسم حبشه بودى، و ایشان را بجز دربانى و دویدن هیچ کار نفرمودندى. و سپاه عرب را و حمیر را دیوان کرد و به شهرى از یمن امیرى و کاردارى بفرستاد تا زمین حجاز و بادیه.
عرب همه به تهنیت سوى وى آمدند و او دست به عطا بگشاد و مردم را صلتها و عطاها داد، و هیچکس پیش وى نرفت که او را بىصلت و عطاى باز گردانید. و شاعران از اطراف روى به وى نهادند و جایزهها و عطاهاى بسیار گرفتندى، و ملک یمن بر وى راست بایستاد و او اندر یمن متمکن و مرفه بنشست و داد بگسترد و عدل و انصاف فرمود، و خلق را بیاسودند هر چه از اهل یمن بودند.»۸
پس از تحریر:
۱- بابت تاخیر در ارسال خبرنامه از دوستان پوزش میطلبم. سامانه ارسال خبرنامه سایت دچار مشکل شده بود و فرصت اصلاح آن دست نمیداد.
۲- رسم من این است که گهگاهی به مطالبم قطعهای موسیقی ضمیمه میکنم. اگر مایل هستید
اینجا کلیک کنید
و پس از دریافت فایل، این قطعه را در سکوت مطلق بشنوید.
پینوشتها:
۱- برای نمونه بنگرید به مقدمه ملکالشعرا بهار به تاریخ بلعمی و جلد دوم کتاب سبکشناسی از همین نویسنده ص ۸.
۲- برای نمونه بنگرید به داستان بهرام چوبین در تاریخنامه طبری جلد ۲ ص ۷۶۴.
۳- السیره النبویه، ج ۱ ص ۴۱.
۴- تاریخ طبری، ج ۲ ص ۶۷۴.
۵- اخبار الطوال، ص ۹۱.
۶- سیرت رسول الله، ص ۴۳.
۷- تاریخ ایرانیان و عربها در زمان ساسانیان، ص ۲۴۶.
۸- تاریخنامه طبری، ج ۲ ص ۷۲۲ تا ۷۳۲.
کتابشناسی:
← برای نگارش از فارسی معیار استفاده کنید، به کارگیری زبان محاورهای در نوشتار علاوه بر کاستن ارزش ادبی و تاثیر کلام شما، موجب آشفتگی نثر فارسی میگردد.
← نشانی ایمیل شما در سایت منتشر نمیشود و تنها راه ارتباطی نویسنده با شماست.
نظر شما
خواندنِ یادداشت های شما بهره ها و لذت فراوان در پی دارد
.
پاینده باشید
.
بی شک بهره بردن از خوانندگان فرهیختهای چون شما باعث افتخار این ارادتمند شماست.
سربلند باشید.
فرمایش شما صحیح است دوست گرامی، خواندن متنی طولانی از یک منبع اولیه برای پژوهشگران تاریخ که عمر خود را صرف غور در اینگونه متون میسازند شاید لطف چندانی نداشته باشد. لیکن هدف من از مجموعه نوشتارهای «از مُذَهَّب دفتر تاریخ» بیشتر ارائه گزیده متون تاریخی به دوستانی است که کمتر مانند شما متخصص تاریخ هستند و وقتی برای مطالعه منایع اولیه ندارند. علاقمندان به تاریخ در سایر حوزهها بیشتر از دریچه مورخان معاصر با تاریخ آشنا میشوند و بعضاً نام مورخان کلاسیک سرزمینمان را نیز نمیدانند. به نظرم این پدیده مانند آنست که شرح غزلیات حافظ به قلم پژوهشگران معاصر را بخوانیم ولی دیوان حافظ را هیچگاه باز نکرده باشیم.
به هر روی از تذکر شما صمیمانه سپاسگزارم و در مطالب بعدی پیشنهاد شما را به کار خواهم بست.